گاهی وقتا با خوندن یه داستان حس می کنم خودمم شخصیت اصلی یک داستانم، داستانی که هنوز به آخر نرسیده با اینکه نویسنده تصمیمش رو در مورد آخر و عاقبت شخصیت اول گرفته از اول اول...
اما کسالت پیاپی و همیشه ی این فصولِ بی پایانِ تنهایی داره دی وونه م می کنه. کاش راهی به بیرون ازین داستان داشتم...یا می شد این فصلها حذف بشن تا من زودتر به فصل پایانی برسم...کاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش
نویسندهی عزیز قصه ی من گوشِت با منه ننه؟!! یهکاری بکن قربونت بشم...تو که آخرشو همون اول لو دادی دیگه لطفی ندارهداستانم باور کن. مزهش به این بود که نمیگفتی آخرش می میرم...اما گفتی و مزهشو بردی...
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
از هر دری سخنی